صندلى ماشين
ديشب من به بابا گفته بودم مى خواد بياد دنبالمون صندليت رو نياره با خودش چون مامانجون و خالدى هم مى خواستن باهامون بيان ولى برنامه شون به هم خورد و نيومدن خلاصه شما بى صندلى موندى و حسابى هم خوابت ميومد از اونجايى كه عادت دارى روى صندليت بخوابى دوباره شروع كردى به گريه و نق و نوق با بابا كه چرا صندليم رو نياوردى ..... حالا هر چى برات توضيح مى دادم هيييييييييچ فايده اى نداشت مرغت يه پا داشت يا بايد صندليت ظاهر ميشد توى ماشين يهوووو ... و يا بايد مامانجون و خالدى با ما ميومدن هر كارى كردم آروم شى فايده نداشت تا اينكه اومدم يه چيز ديگه بگم كه اونو يادت بره ( الان هر چى فكر مى كنم يادم نمياد چى بود ) كه با گريه جوابم رو دادى .... _ نمى خ...